اتفاقات پشت سرهم
سلام عزیزدلم ریحانه جونم
الان که دارم این مطلبو برات می نویم شما و بابایی خوابیدین و من اگرچه دلم خواب می خواد ولی ترجیح دادم از فرصت استفاده کنم وبرات بنویسم..
این ماهی که داره میگذره با اتفاقات خوبی همراه بود..
تولد پسرخاله جون،
سفر سرعین و اردبیل با باباجون اینا،
پارک و مهمونی در ایام ماه رمضان، عید فطر و تولد چهارماهگی شما...
بعد از سفر سرعین شما جوجوی بلای مامان دیگه نمی تونی تو خونه بند بشی و هی باید بری بیرون از خونه..واسه همین دیشب با بابایی رفتیم هایپر استار و اونقدر از دیدن شلوغی و نور و رنگ ها ذوق زده بودی و دست و پا می زدی که دیگه ما رو هم نمی شناختی اونجا یه جفت جوراب کوچولو موچولو صورتی واست خریدم که خیلی جیگره و عاشقشم...
یه کم هم از امروز بگم که اول صبحی اونقدر تو جات غلت زدی و شیر می خواستی که قید خوابو زدم و به کارات رسیدم و بعدم رفتیم صبحونه و ناهار درست کردم و عشقمو بردم حموم و بعدم مهمونی خونه خاله و آخر شب هم شام و سریال و لالاااااااااا تا الان...
عزیزم شما عاشق بابا، خاله ساره و مامان جونی و وقتی میبینیشون لبخند می زنی و هی می خوای با آغون واسشون صحبت کنی الهی فدات شم...